سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه یک طلبه
حقایقی در زنگی طلاب است که باید آگاه شوید....حقایقی از جنس نور 
قالب وبلاگ
نویسندگان

من 18 سالم بود وهمسرم 20 سالش
کوچکترین زوج فامیل بود
دوستای مامانم په قدر مامانو دعاوا میکردند
که مگه هول بودی ؟؟؟چرا اینقدر زود شوهرش دادی...
مگه قحطیه شوهر اومده و ......از این حرفای همیشگی
مامان گفت خودش میخواست ....آشنا هم بود  اطمینان دارم وخیالم راحته ....
با این حال باز دوستا میگفتن اشتباه کردی.........بماند که بعدا کاشف به عمل اومد که همونایی که میگفتن  چرا اینقدر زود بنده را به قول خودشون تو آبنمک خوابونده بودن تا برای گل پسرشون لقمه بگیرن...که تیرشون به هدف نخورد
سال 86بود شهریه ای که میگرفت 30تومن بود خیلی کم بود
اون موقع من تو خونه بابام ماهی50 تومن پول تو جیبیم بود بماند که در وسطای ماه باز به بهونه های مختلف پول میگرفتم
گفتم بیشتر نمیشه گفت بله میشه وقتی عقد کنیم میشه ماهی 60تومن .....
گفت نگاه به کم بودنش نکن برکت زیادی داره که باید درکش کنی.....



[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 4:54 عصر ] [ همسفری آشنا ] [ نظرات () ]

شب خوابیدم ....حدود یک هفته ای مانده بود به بله برون

خوابم برد ...یه خواب عمیق

خواب دیدم مراسم بله برون شده ومن داخل یک اتاقی تنهانشتم ومنتظر داماد هستم....

که مادرشوهریا خاله سابق اومد داخل اتاق ....

یه انگشتر داد به من که گفت اینو حضرت زهرا داده به عنوان نشون که بدم به تو ....

وایشون سفارش کردند که حتما به پشت گلوی عروسم عطر بزنید.....

از خواب بلند شدم .....نمیدونستم تعبیر این خواب چی بود ......

شب قبل بله برون مادر وپدرشوهرم اومده بودن خونمون برای تدارکات مراسم فردا

همه جریان را به مادر شوهرم گفتم.......

فردا روز بله برون ......هم انگشتر دادن .....هم به گردنم عطر زذند.....

احساس قشنگی بود دیگه شده بودم عروس حضرت زهرا............

(آخه همسر بنده از سادات هستند)


[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 8:18 عصر ] [ همسفری آشنا ] [ نظرات () ]

تلفن زنگ خورد.............

مادر شوهر جدید بود......گفت یه قرار برای صحبت بچه ها بزاریم.......

مامانم قبول کرد................

پسرخاله گذشته و خواستگار حاضر اومد............

ساعت 2بود رفتیم تو اتاق برای صحبت کردن .......

ساعت 3 شد.....4شد ........5شد.........

صدای اذان از مسجد محل به گوش میرسید......

ایشون گفتند امام حسین تکلیف مارا الان مشخص کرده

خیلی برام زیبا بود.........

جمله اش برام جاودانه ماند

 


[ چهارشنبه 90/12/24 ] [ 5:5 صبح ] [ همسفری آشنا ] [ نظرات () ]

نقشه های هسمرمدیپلم را گرفتم........پیش دانشگاهی را تموم کردم........کنکور یه غول بزرگ بود برام............اونم انجام شد

نمی دونم چرا اما منی که عشق شیمی ومعماری بودم ....چه طوری به حوزه علاقه مند شدم.......

هنوز برای خودم جای سواله.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی همون زمان کنکور ...کنکور حوزه را هم دادم......

نمیخواستم کسی بدونه آخه اونم طلبه بود.......

از شانس بد منیه روز قبل  روز کنکور آمده بودن خونمون.................منم باید روز جمعه ساعت 7مصلی تهرا ن  میرفتم......

اگه بلندشن  از خواب نمیگن دختره کجا رفته.......بالاخره لو رفت وفقط مامانش متوجه شد.........

...........بعدها وقتی که رفتیم سر زندگی...........

....از اینکه خودمم نمیدونم چرا حوزه اومدم.....براش گفتم......

میدونید چی جواب داد........................گفت:من از حضرت زهرا (س)خواستم

که تو حوزه بری آخه می خواستم همسر اینده من همفکر خود من باشه.........

نگو ایشون برا من نقشه  ها داشت


[ چهارشنبه 90/10/21 ] [ 11:48 صبح ] [ همسفری آشنا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

معبودا : مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامشم را بر هم نزند ...
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 16700